«آوار زندگی»

«آوار زندگی»
خطوط موازی بین ابروهایش جا خوش کرد. مشت بسته ی خود را دوباره باز کرد . خورده شیشه ها هنوز در دستش مانده بودند...
سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۲ - ۱۰:۳۰
کد خبر :  ۱۶۳۰۲۸

از آغاز عملیات «طوفان الاقصی» بیش از یک ماه می‌گذرد، عملیاتی که در صبح شنبه ۱۵ مهرماه از سوی جنبش مقاومت اسلامی فلسطین «حماس» عملیات «طوفان‌الاقصی» برای حمایت از قدس و پایان اشغالگری و ظلم رژیم صهیونیستی انجام شد. در این روزها ما شاهد موفقیت‌ها و پیروزی‌های این گروه مقاومت بودیم. این شور، عزت، حماسه و مقاومت مردم غزه در حالی به منصه ظهور رسید که رژیم کودک‌کش صهیونیستی به بمباران کور و مستمر نوارغزه روی آورده است. اسرائیل غاصب با جنگنده‌ها و قایق‌های جنگی و توپ‌خانه خود، منازل و برج‌های مسکونی را هدف قرار می‌دهد و بسیاری از مردم مظلوم این شهر را به شهادت رسانده.

خانه روایت حوزه هنری چهارمحال و بختیاری و داستان نویسان جوان استان داستانک‌ها کوتاهی با موضوع مقاومت این مردم دلاور مسلمان نگاشته‌اند که دراینجا این داستان‌ها را با شما به اشتراک می گذاریم.

«آوار زندگی»

خطوط موازی بین ابروهایش جا خوش کرد.

مشت بسته‌ی خود را دوباره باز کرد

خورده شیشه‌ها هنوز در دستش مانده بودند. ترس از خون، ضعف شدیدی بر جانش انداخته بود.

اسکناس‌های مچاله شده را از بین دست خونی‌اش بر روی پیشخوان گذاشت. تمام آن ضایعات را فقط توانسته بود دو پوند بفروشد.

با این پول فقط همین دَکّه کارش را راه می انداخت، نگاهش را بین خرس‌های رنگارنگی که رنگ از رویشان پریده بود دوخت، چشم‌های هر یک از این خرس‌های ریز و درشت پشمی، داستانی را در خود داشت.بار دیگر مردمک چشم هایش را بین عروسک ها چرخاند و روی خرسک قهوه ای رنگ پشمی خیره ماند

پسرک دَکّه دار فرصت را برای بدست آوردن آن دو پوند غنیمت شمرد طناب‌های دور خرسک را باز کرد و او را از همان بالای قفسه ها در بغلش پرتاب کرد.

خرس را در آغوش کشید،بوی آیلارش را می داد. لب‌هایش کِش آمد. می دانست امشب حتما دخترک عزیزش را خوشحال می‌بیند.

دلش قنچ می‌رفت از تصورِ خوشحالی دختر کوچکش

خرسک را بر روی کارتن‌هایی ک کنج گاری دستی‌اش بودند نشاند و بازهم در خیال شیرینش غرق شد.

دست زخمی اش، خستگی سه شبانه روزش هیچکدام باعث نشد لبخند نشسته بر روی لب‌هایش محو شود.

گاری‌اش را از کوچه پس کوچه‌های تنگ و نیمه ساخت که میانبرهای او برای رسیدن به دخترش و خوشحالی و خنده‌هایش که دندان‌های خرگوشی‌اش را به رخ میکشید، گذراند.

پاهایش جانی برای ادامه دادن نداشت، از نفس افتاده بود. نشست گوشه گاری و بعد از دقایقی زیر لب با خود تکرار کرد بلند شو مرد چیزی نمانده، آیلار منتظرته منتظر عروسکی که یک ساله قولشو دادی.

با صدای انفجارهای پی در پی که هر لحظه بیشتر می شدند ترسی بر دلش نشست در کسری از ثانیه سرجایش هراسان ایستاد

زنگ آژیرهای خطری که در شهر پیچیده بود بین هیاهو و جیغ و هوار مردم گم شده بود.

در دلش غوغایی به پا شده بود ،نمی توانست حتی تصور کُند اتفاقی برای آیلارش افتاده باشد.

بوی سوختگی تمام شهر را گرفته بود

دود غلیظی که بر چشم می‌نشست، اجازه اینکه یک قدمی جلویش را ببیند نمی داد.

خرسک را به دست گرفت و دوید.

چشم بسته هم این راه را از بَر بود

باتمام نفسی که برایش مانده بود می دوید.انگار نه انگار که همان چند دقیقه قبل حتی نمی‌توانست راه برود.

اما دودهای فرورفته در چشم هم این اجازه را نمی داد که در صحنه‌ی روبه رویش محو نشود

ساختمان‌های نیمه سوخته و آوار شده و شیون زن‌ها و جیغ های بچه‌های ترسیده و جسم بی جان دخترکش که رگه‌های قرمز خون از دستانش سرازیر می‌شد و بلوک‌های سیمانی زیرش را خیس می‌کرد تنها صحنه‌هایی بودند ک آخرین امیدش را هم ناامید کرد.

 

مهسا آزاد

ارسال نظر