داستان کوتاه، زهرا محمدی برای غزه

یک عروسک

یک عروسک
تولدِ ایلیا بود. باید برای او میگرفتمش. ارمیا ولی از قبل سپرده بود که از این عروسک خرسی ها دوست دارد. دقیقا همین رنگش. یادم مانده بود که او هم می خواهد. اما از این مدل عروسک، همین یکی را داشت. مجبور شدم عروسک متفاوت دیگری، برای یکی شان که امیدوار بودم کوتاه بیاید بردارم.
يکشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲ - ۱۱:۵۸
کد خبر :  ۱۶۳۰۰۸

از آغاز عملیات «طوفان الاقصی» بیش از یک ماه می‌گذرد، عملیاتی که در صبح شنبه ۱۵ مهرماه از سوی جنبش مقاومت اسلامی فلسطین «حماس» عملیات «طوفان‌الاقصی» برای حمایت از قدس و پایان اشغالگری و ظلم رژیم صهیونیستی انجام شد. در این روز ها ما شاهد موفقیت‌ها و پیروزی‌های این گروه مقاومت بودیم. این شور، عزت، حماسه و مقاومت مردم غزه در حالی به منصه ظهور رسید که رژیم کودک‌کش صهیونیستی به بمباران کور و مستمر نوار غزه روی آورده است. اسرائیل غاصب با جنگنده‌ها و قایق‌های جنگی و توپخانه خود، منازل و برج‌های مسکونی را هدف قرار می‌دهد و بسیاری از مردم مظلوم این شهر را به شهادت رسانده.

خانه روایت حوزه هنری چهارمحال و بختیاری و داستان نویسان جوان استان داستانک ها کوتاهی با موضوع مقاومت این مردم دلاور مسلمان نگاشته اند که در اینجا این داستان ها را با شما به اشتراک می گذاریم.

داستان چهارم 

 

«یک عروسک»

زهرا محمدی

تولدِ ایلیا بود. باید برای او میگرفتمش. ارمیا ولی از قبل سپرده بود که از این عروسک خرسی ها دوست دارد. دقیقا همین رنگش. یادم مانده بود که او هم می خواهد. اما از این مدل عروسک، همین یکی را داشت. مجبور شدم عروسک متفاوت دیگری، برای یکی شان که- امیدوار بودم کوتاه بیاید- بردارم. اگرچه می دانستم آن یکی عروسک اگر طلا هم باشد هیچ کدامشان را راضی نمی کند. وقتی با عروسک ها به خانه برگشتم دعوایشان شد. ارمیا می گفت که عروسکِ خرسی باید برای او باشد چون قول اش را خیلی پیشتر از این ها گرفته بود. ایلیا اما داد می زد که فقط همین یک روز تولدش است و عروسک خرسی هدیه ی اوست. پس باید برای خودش تنها باشد. این یکی گریه می کرد و آن یکی با مشت می زد به دیوار. من مانده بودم میان دعوایشان.

فروشنده ی اسباب بازی فروشی قول داده بود تا عصر، یک عروسک دیگر دقیقا شبیهِ همین خرس برایم می آورد. اما به رویشان نیاوردم. هر دو عروسک را گذاشتم توی اتاق شان و گفتم با هم کنار بیایید. باید یاد بگیرید هر چه هست برای هر دوتان باشد. گفتم اگر دعوا کنید همین یکی را هم از هردوتان می گیرم.

عصر که شد رفتم تا عروسک دوم را بگیرم .... همان میان خیابان بودم تا عروسکی بخرم که دعوا را بخواباند. اما صدای بلندی در سرم پیچید. گوشم زنگ زد .روی زمین افتادم وقتی به هوش آمدم هیچ چیزی از شهر نمانده بود جز خاکی که به هوا بلند می شد.

 

.... با عروسک توی دستش نشسته بود روی آوارها. داشت تعریف می کرد. یک جوری که انگار دارد رویایی را تعریف می کند. رویایی که صدها سال پیش در دنیایِ خیال اتفاق افتاده. بعد آه کشید. انگار یادش افتاده باشد پسرهایش زیر همین آوار ها مدفون شده اند. یا فکر کرده باشد ارمیا و ایلیا در آخرین ثانیه های نفس کشیدنشان قهر بوده اند یا آشتی ؟. دیگر امیدی به پیدا شدن هیچ کس نداشت. آخرین جمله اش را شبیه یک آرمان با تمام وجودش به زبان آورد. عروسک خرسی را زیر سرش گذاشت و خوابید. شاید برا همیشه

"کاش تمام جنگ ها را می شد با یک عروسک خواباند"

ارسال نظر