داستان کوتاه زهرا علیدوستی

چرا حرف نمی‌زنی!؟

چرا حرف نمی‌زنی!؟
چرا این‌جوری شدی؟ مثل مجسمه‌ها! نه می‌خندی، نه گریه می‌کنی، نه این زخم‌های روی ساق پا و بازویم را ناز می‌کنی! حتی روی پیشانی‌ام که شکسته، چسب نمی‌زنی! زل زده‌ای به من و فقط گوش می‌کنی، هرچه می‌پرسم جوابم را نمی‌دهی! به چه ماتت برده؟
يکشنبه ۰۷ آبان ۱۴۰۲ - ۱۰:۴۴
کد خبر :  ۱۶۲۸۸۸

از آغاز عملیات «طوفان الاقصی» بیش از 23 روز می‌گذرد، عملیاتی که در صبح شنبه ۱۵ مهرماه از سوی جنبش مقاومت اسلامی فلسطین «حماس» عملیات «طوفان‌الاقصی» برای حمایت از قدس و پایان اشغالگری و ظلم رژیم صهیونیستی انجام شد. در این روز ها ما شاهد موفقیت‌ها و پیروزی‌های این گروه مقاومت بودیم. این شور، عزت، حماسه و مقاومت مردم غزه در حالی به منصه ظهور رسید که رژیم کودک‌کش صهیونیستی به بمباران کور و مستمر نوار غزه روی آورده است. اسرائیل غاصب با جنگنده‌ها و قایق‌های جنگی و توپخانه خود، منازل و برج‌های مسکونی را هدف قرار می‌دهد و بسیاری از مردم مضلوم این شهر را به شهادت رسانده.

خانه روایت حوزه هنری چهارمحال و بختیاری و داستان نویسان جوان استان داستانک ها کوتاهی با موضوع مقاومت این مردم دلاور مسلمان نگاشته اند که در اینجا این داستان ها را با شما به اشتراک می گذاریم.

داستان اول

چرا حرف نمی‌زنی!؟ نوشته «زهرا علیدوستی»

 

 

چرا حرف نمی‌زنی!؟

چرا این‌جوری شدی؟ مثل مجسمه‌ها! نه می‌خندی، نه گریه می‌کنی، نه این زخم‌های روی ساق پا و بازویم را ناز می‌کنی! حتی روی پیشانی‌ام که شکسته، چسب نمی‌زنی!

زل زده‌ای به من و فقط گوش می‌کنی، هرچه می‌پرسم جوابم را نمی‌دهی! به چه ماتت برده؟

دیشب که رفته بودی دنبال غذا، برق‌ها قطع شد و صالح تا صبح گریه می‌کرد، اصلاً نگذاشت چشم روی هم بگذاریم. شاید از تاریکی می‌ترسید. راستش من هم می‌ترسیدم... فکر کنم مامان هم می‌ترسید. چون همه‌اش ورد می‌خواند و به همه طرف فوت می‌کرد... من فقط آخرش را می‌شنیدم:

_هم‌فیها‌ خالدون...

 فقط وقتی موشک و بمب در آسمان سوت می‌کشید، چند ثانیه همه‌جا روشن می‌شد و می‌توانستیم هم‌دیگر را ببینیم.

مامان یک چشمش به صالح بود، یک چشمش به پنجره ببیند کی می‌آیی؟

دستپاچه بود و مدام به من می‌گفت هر وقت صدای سوت شنیدی، دست روی سرت بگذار و کنار دیوار بنشین.

خودش هم بی‌قرار بود. اشکش تا صبح خشک نشد، هی صالح را شیر می‌داد اما صدای گریه‌‌ی صالح بلندتر می‌شد.

از پریروز که از آن علف‌های زرد عجیب آوردی و خوردیم، صالح دل‌درد گرفت... مامان دیگر نخورد چون فکر کنم شیرش بدمزه می‌شد و صالح طعمش را دوست نداشت، من هم دوست نداشتم، بوی ماهی و طعم گوشت خام می‌داد، اما خوردم چون از گرسنگی دل‌درد گرفته بودم.

بابا نمی‌دانی داشتم از تشنگی هلاک می‌شدم... دعا می‌کردیم باران بیاید... قابلمه‌ها را توی تراس گذاشته بودیم که اگر باران آمد، آب جمع شود، اما نیامد.

مامان برای بار هزارم توی یخچال و کابینت‌ها را گشت و آمد نشست زانوهایش را بغل کرد.

یک‌دفعه صدای سوت آمد و مادر دستپاچه افتاد روی صالح و اسم مرا جیغ زد. نشستم و از ترس شلوارم را خیس کردم. دست‌هایم را محکم گذاشتم روی سرم و چسبیدم به دیوار. می‌لرزیدم. زمین لرزید و صدای بلندی آمد. صالح ترسیده‌بود و جیغ می‌زد.

یک دفعه زلزله آمد، دیوارها افتادند و بعد سقف افتاد روی سرم. خیلی سنگین بود. صدای صالح دیگر قطع شد. سرم شکست و دیگر نتوانستم نفس بکشم. درد پیچیده‌بود توی تمام تنم. خواستم مامان را صدا کنم اما خوابم برد... وقتی بیدار شدم، دیدم صالح دیگر گریه نمی‌کند، نشسته توی بغل مادر و می‌خندد. مثل همین حالا که دارد به تو نگاه می‌کند.

چرا جواب مادر را نمی‌دهی که صدایت می‌کند. نشسته سمت راستت. می‌گوید نگران ما نباش، ما دیگر نه گرسنه‌ایم و نه آب می‌خواهیم. می‌گوید یادت است چند سال پیش، که خانه‌مان خراب شد، دیوار روی سرم افتاد و دیگر چشم‌هایم خوب نمی‌دید؟ حالا دیگر شفاف می‌بیند! آن قدر واضح که حتی می‌تواند توی آسمان‌ها را هم ببیند.

 

اما بابا! من اتاقم را خیلی دوست داشتم... کی خرابش کرد؟چرا؟

از تمام اسباب بازی‌هایم فقط همین یک خرس قهوه‌ای مانده که نشستم رویش، بقیه زیر دیوارها مانده‌اند و شکسته‌اند...

مامان گریه می‌کند... می‌گوید با چه خون دلی آجر روی آجر گذاشتیم... یادت است می‌گفتی هنوز من به دنیا نیامده بودم، با چه جان کندنی این خانه را ساختید؟ حالا ببین چه بلایی سرش آمده...

راستی امروز قرار است ببرندمان پیش خدا. آنجا که رفتم حتماً برایش همه‌ی این‌ها را تعریف می‌کنم. راستی بابا تو هم با ما می‌آیی!؟

زهرا علیدوستی

 

ارسال نظر