کتاب «ایوار» مجموعهای از داستانهای فارسی است که در روزهای انقلاب ۱۳۵۷ و در هیاهوی اعتراضات خیابانی و در آن زمانی که حتی نویسنده به دنیا نیامده بود، رخ میدهد.
این کتاب اقتباسی بر حقیقتِ به زیر کشیدن مجسمه محمدرضا پهلوی در جریان انقلاب اسلامی در روز هشتم بهمن 1357 محسوب میشود که سعی دارد فضایی رئال را همراه با درامی خانوادگی درآمیزد تا نویسنده در متن یک داستان وضعیت محور قرار گیرد که در عین حال شخصیت محور نیز به شمار میآید.
رمان «ایوار» دارای ۲۵ داستان است که کَلفَتره، من صدای چه حیوونی رو باید دربیارم، توآرمان ما دنبال نخودسیاه رفتن نیست، قایم شین بچهها! اونجا یکی وایستاده، سایهشو میبینم، من بگم که تو باز با اون ایدئولوژیت، حرفاموبچسبونی به اون چیزی که میخوای بگی، دزار میش دِر بیش، جیگر ذلیخام مگه خوردن داره مَندَللبو، عموسیفالله بذار بچه حرفشو بزنه، افسر نگهبان دیشب کدوم خری بوده!؟ و ... از جمله عنوانهای داستانی ایوار است.
«ایوار» رمان تقدیر شده در ششمین جشنواره سراسری داستان و رمان انقلاب اسلامی است و در فضایی که چندان از دنیای رئال خارج نمیشود، سعی در توصیف حالات افرادی دارد که برای به پایین کشیدن مجسمه محمدرضا شاه تلاش دارند.
بخشی از کتاب:
در بخش «افسر نگهبان دیشب کدوم خری بوده!؟» میخوانیم: «صدای ترمز بیوکِ مشکیِ فرماندهی که به تن کف فرش حیاط شهربانی می سُرد، سگ لرزه می افتد به جان زمین و زمان. شَتَرَق... شترق... شترق، پا میچسبانند و سلام میدهند. او بی اعتنا میگذرد و درِ دفترش را باز میکند. افسر مسئول دفترش بلند میشود، صندلی را عقب میدهد و پا میچسباند و سلام میدهد. بی اعتنا وارد دفتر کارش میشود. صدای بسته شدن محکمِ در پشت سرش دور میخورد توی سالن شهربانی تا پچ پچی لرز کند به تن دیوارهای شهربانی. افسر دفتر که ستوان یکم است، خودش را ول بدهد روی صندلی اش و بلاید: «بیچاره شدیم... این امروز چِشِه؟!» صدای زنگ بیاید و خلوتش را بهم بریزد. سیخ کوب بشود و زیرجولکی بلاید: «شروع شد... خدا به خیر کنه!» برود سمت در، دستش رضا نباشد که دستگیره را توی مُچ اش بگیرد. تف و لعنت کند به خودش و در را باز کند. همان توی چهارتاقی در، شَتَرَق، پا بچسباند و باز اعتنایی نبیند. دل و جرات پیدا کند و بپرسد: «امری داشتین قربان؟» «افسر نگهبان دیشب کدوم خری بوده؟!» «بله قربان!؟... سروان جانفدا بودن قربان... هنوز از شهرِبانی خارج نشدن» «صداش کن گوساله رو»! «بله قربان!... چشم قربان!»
شترق پا بکوبد و نفس تازه کند که شر از سرش گذشته است. برگردد، بزند بیرون و در را پشت سرش ببندد تا راحتتر نفسش را فرو بدهد توی ریههای سگ مصبی که تا این عزرائیل را میبینند اینقدر غالب تهی نکنند و مثل آدمیزاد هوا را پمپاژ کنند تا او هم دلش قرار بگیرد. از چَم و خَم ریهها و نفس و پمپاز که بیرون آمد، زیر لب لائید: «جانفدا بیچاره شدی!... دیشب از سردرد به خودت میپیچیدی، حالام... بذار ببینم چی شد؟» ذوقمرگ بشود از حرفی که شنیده و تا حالا معنایش را نفهمیده است. افسر نگهبان دیشب کدوم خری بوده؟ خُب معلوم است همان خری که درجه اش از من بیشتر است و او را کرده معاون شهربانی و من شده ام سگِ پاچه بگیر و دستمال بکشِ عزرائیل.»
رمان «ایوار» در 192 صفحه با تیراژ 1100 نسخه در قطع رقعی و با قیمت 15 هزار تومان در سال 1393 از سوی حوزه هنری استان سمنان منتشر شده است.